روانشناسی صلح
روانشناسی صلح، حوزه تخصصی در مطالعه روانشناسی است که به دنبال توسعه تئوری و عملکردهایی است که از خشونت و درگیری جلوگیری می کند و اثرات آنها بر جامعه را کاهش می دهد. همچنین به دنبال مطالعه و توسعه روش های مناسب برای ترویج صلح است. ریشه های روانشناسی صلح اغلب در ویلیام جیمز و سخنرانی او در دانشگاه استنفورد در سال 1906 ردیابی می شود. با در پیش بودن جنگ جهانی اول، جیمز در مورد اعتقاد خود صحبت کرد که جنگ نیاز عمیقا احساس شده انسان به فضایل مانند وفاداری، نظم و انضباط را برآورده می کند. انطباق، انسجام گروهی و وظیفه.
او همچنین مشاهده کرد که افرادی که به یک گروه تعلق دارند، چه نظامی یا غیر نظامی، وقتی به گروه خود افتخار می کنند، غرور خود را افزایش می دهند. مهمتر از همه، او استدلال میکرد که تا زمانی که انسانها «معادل اخلاقی جنگ» را ایجاد نکنند، جنگ حذف نمیشود، مانند خدمات عمومی که به مردم اجازه میدهد فضایل مرتبط با جنگ را تجربه کنند. بسیاری از روانشناسان و فیلسوفان دیگر درباره روانشناسی صلح نوشته اند. فهرست جزئی شامل آلفرد آدلر، گوردون آلپورت، جرمی بنتام، جیمز مککین کتل، مری ویتون کالکینز، زیگموند فروید، ویلیام مکدوگال، چارلز ازگود، ایوان پاولوف و ادوارد تولمن است. حتی فیثاغورث به دلیل نوشته هایش در مورد خشونت پرهیزی و قدردانی از شکل موذیانه تر خشونت به نام خشونت ساختاری که مردم را با محروم کردن آنها از ارضای نیازهای اولیه (مثلاً فقر) به آرامی می کشد، واجد شرایط است.
نظریه جالب درباره شروع جنگ های قاره ای
یک موضوع تکراری در میان روانشناسان صلح این بوده است که جنگ ساخته شده است، نه زاده شده، و این ایده مرتبط است که جنگ از نظر بیولوژیکی ممکن است اما اجتناب ناپذیر نیست. این ایده ها در تعدادی از مانیفست های صادر شده توسط روانشناسان گنجانده شده است. یک بیانیه پس از جنگ جهانی دوم توسط تقریباً 4000 روانشناس امضا شد. بیانیه سویل دیگر در سال 1986 توسط 20 دانشمند بسیار محترم در طول سال بین المللی صلح سازمان ملل صادر شد. از آنجا که جنگ ساخته یا ساخته شده است، تحقیقات زیادی در روانشناسی صلح به دنبال شناسایی شرایط محیطی است که با خشونت و رفتار مسالمت آمیز مرتبط است. روانشناسی صلح در طول جنگ سرد (حدود اواسط دهه 1940 تا اوایل دهه 1990)، زمانی که درگیری بین ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی داغ شد و خطر نابودی هسته ای قریب الوقوع به نظر می رسید، تقویت قابل توجهی یافت، و روانشناسان را به ایجاد مفاهیمی سوق داد.
درک بهتر تعارض بین گروهی و حل آن. همچنین تأسیس بخش 48 انجمن روانشناسی آمریکا به نام «روانشناسی صلح» در سال 1990 مهم بود. اندکی پس از آن، مجلهای به نام «صلح و تضاد: مجله روانشناسی صلح» تأسیس شد. از آن زمان، برنامه های آموزشی در سطح دکترا در روانشناسی صلح در سراسر جهان ایجاد شده است. روانشناسی صلح اکنون در گستره جهانی است. تشخیص می دهد که خشونت می تواند فرهنگی باشد، که زمانی رخ می دهد که از باورها برای توجیه خشونت مستقیم یا ساختاری استفاده شود. خشونت مستقیم افراد را به سرعت و به طور چشمگیری زخمی می کند یا می کشد، در حالی که خشونت ساختاری بسیار گسترده تر است و با محروم کردن آنها از ارضای نیازهای اولیه، افراد بیشتری را می کشد.
سیستم توزیع خشونت ساختاری
برای مثال، وقتی مردم گرسنگی میکشند، حتی اگر غذای کافی برای همه وجود داشته باشد، سیستم توزیع خشونت ساختاری ایجاد میکند. اگر فردی مرگ افراد گرسنه را با مقصر دانستن آنها برای وضعیتشان توجیه کند (به نام مقصر دانستن قربانی)، آن شخص دست به خشونت فرهنگی زده است. خشونت مستقیم با مفهوم خشونتآمیز فرهنگی نظریه جنگ عادلانه پشتیبانی میشود، که استدلال میکند که تحت شرایط خاص، کشتن دیگران قابل قبول است (به عنوان مثال، دفاع از وطن، استفاده از جنگ به عنوان آخرین راهحل). یکی از چالشهای اصلی روانشناسی صلح، تعمیق درک ریشههای ساختاری و فرهنگی خشونت است، مشکلی که بهویژه وقتی نگرانیهای امنیتی حول محور پیشگیری از تروریسم میچرخد، اهمیت دارد.