مطالعات فرهنگ و شخصیت در روانشناسی
مطالعات فرهنگ و شخصیت، که انسانشناسی روانشناختی نیز نامیده میشود، شاخهای از انسانشناسی فرهنگی است که به دنبال تعیین طیفی از تیپهای شخصیتی موجود در یک فرهنگ معین و تشخیص اینکه فرهنگ در کدام یک از زنجیره های از ایدهآل تا انحراف، قرار میگیرد. تیپی که در یک فرهنگ به عنوان ایده آل تلقی می شود، سپس به عنوان «شخصیت» خود فرهنگ،نامیده می شود.
مطالعات فرهنگ و شخصیت، روشهای روانشناسی را در زمینه انسانشناسی، از جمله مصاحبههای عمیق، ایفای نقش، آزمونهای رورشاخ، زندگینامههای مفصل، مطالعات نقشهای خانوادگی و تعبیر خواب به کار میبرند. مردمشناسی روانشناختی که در دهههای 1930 و 1940 محبوبتر بود، نمونهای از آثار روت بندیکت، انسانشناس آمریکایی، بهویژه الگوهای فرهنگ (1934) است. بندیکت و سایر حامیان مطالعات فرهنگ و شخصیت، توجه انسان شناسان را به معانی نمادین و اهمیت عاطفی ویژگی های فرهنگی معطوف کردند که تاکنون عمدتاً از طریق تحلیل کارکردی مورد توجه قرار گرفته اند.
در همان زمان، آنها روانشناسان را به تشخیص وجود یک جزء فرهنگی اجتناب ناپذیر در تمام فرآیندهای ادراک، انگیزش و یادگیری سوق دادند.
مطالعات فرهنگ و شخصیت در دهههای 1960 و 1970، دورانی که با تغییر حساسیتهای علمی و بررسی مجدد انتقادی بسیاری از مفاهیم بنیادی انسانشناسی مشخص میشود، جذابیت خود را از دست داده اند.
مردم شناسی
انسانشناسی، «علم بشریت»، که انسانها را در جنبههایی از زیستشناسی و تاریخ تکاملی انسان خردمند گرفته تا ویژگیهای جامعه و فرهنگ که بهطور قاطع انسانها را از سایر گونههای حیوانی متمایز میکند، مطالعه میکند. به دلیل موضوعات متنوعی که در بر می گیرد، مردم شناسی، به ویژه از اواسط قرن بیستم، به مجموعه ای از زمینه های تخصصی تر تبدیل شده است. انسان شناسی فیزیکی شاخه ای است که بر زیست شناسی و تکامل بشریت تمرکز دارد. در مقاله تکامل انسان با جزئیات بیشتری به آن پرداخته شده است.
شاخههایی که ساختارهای اجتماعی و فرهنگی گروههای انسانی را مطالعه میکنند، بهطور متفاوتی بهعنوان متعلق به انسانشناسی فرهنگی (یا قومشناسی)، انسانشناسی اجتماعی، انسانشناسی زبانی و انسانشناسی روانشناختی شناخته میشوند. باستان شناسی، به عنوان روش بررسی فرهنگ های ماقبل تاریخ، از زمانی که در نیمه دوم قرن نوزدهم به یک رشته خودآگاه تبدیل شد، بخشی جدایی ناپذیر از انسان شناسی بوده است.
رفتار شناختی در مردم شناسی قرن بیستم
انسان شناسی در سراسر وجود خود به عنوان یک رشته دانشگاهی در نقطه تلاقی علوم طبیعی و علوم انسانی قرار داشته است. تکامل بیولوژیکی هومو ساپینس و تکامل ظرفیت فرهنگ که انسان ها را از همه گونه های دیگر متمایز می کند از یکدیگر قابل تشخیص نیستند. در حالی که تکامل نوع انسان یک تحول بیولوژیکی است مانند فرآیندهایی که باعث پیدایش گونه های دیگر شده است، ظاهر تاریخی ظرفیت فرهنگ آغازگر یک انحراف کیفی از سایر اشکال سازگاری است، بر اساس خلاقیت فوق العاده متغیر که مستقیماً با آن ارتباط ندارد.
بقا و سازگاری اکولوژیکی الگوها و فرآیندهای تاریخی مرتبط با فرهنگ به عنوان واسطه ای برای رشد و تغییر، و تنوع و همگرایی فرهنگ ها در طول تاریخ، کانون های اصلی تحقیقات انسان شناسی هستند. در اواسط قرن بیستم، زمینههای تحقیقاتی متمایز که انسانشناسان را به تخصصها تفکیک میکرد،
عبارت بودند از:
(1) انسانشناسی فیزیکی، با تأکید بر فرآیند بیولوژیکی و موهبتی که انسان خردمند را از سایر گونهها متمایز میکند،
(2) باستانشناسی، بر اساس بقایای فیزیکی فرهنگهای گذشته و شرایط پیشین فرهنگهای معاصر، که معمولاً در زمین دفن شدهاند،
(3) انسانشناسی زبانشناختی، با تأکید بر ظرفیت منحصربهفرد انسان برای برقراری ارتباط از طریق گفتار و زبانهای متنوع نوع بشر، و
(4) انسانشناسی اجتماعی و/یا فرهنگی، با تأکید بر نظام های فرهنگی که جوامع انسانی را از یکدیگر متمایز می کند و الگوهای سازمان اجتماعی مرتبط با این نظام ها. در اواسط قرن بیستم، بسیاری از دانشگاههای آمریکا نیز شامل
(5) انسانشناسی روانشناختی بودند که بر روابط بین فرهنگ، ساختار اجتماعی و انسان بهعنوان یک شخص تأکید داشتند.
مفهوم فرهنگ در روانشناسی
مفهوم فرهنگ به عنوان کل شیوه زندگی یا نظام معنایی یک جامعه انسانی ایده تخصصی بود که عمدتاً توسط انسان شناسان تا نیمه دوم قرن بیستم مشترک بود. با این حال، در آغاز قرن بیست و یکم به یک امر عادی تبدیل شده بود. مطالعه انسان شناسی به عنوان یک موضوع آکادمیک به طور پیوسته در طی آن 50 سال گسترش یافته بود و تعداد انسان شناسان حرفه ای با آن افزایش یافته بود. گستره و ویژگی تحقیقات مردم شناسی و مشارکت مردم شناسان در کارهای خارج از زندگی آکادمیک نیز افزایش یافته است که منجر به وجود بسیاری از زمینه های تخصصی در این رشته شده است.
تنوع نظری یکی از ویژگی های انسان شناسی از زمان شروع آن بوده است و اگرچه مفهوم این رشته به عنوان «علم بشریت» همچنان ادامه دارد، برخی از انسان شناسان اکنون این سوال را مطرح می کنند که آیا می توان شکاف بین علوم طبیعی و علوم انسانی را پر کرد یا خیر. برخی دیگر استدلال می کنند که رویکردهای یکپارچه جدید به پیچیدگی های انسان و تبدیل شدن از زیرشاخه های جدیدی که با موضوعاتی مانند سلامت و بیماری، اکولوژی و محیط زیست و سایر حوزه های زندگی انسان سروکار دارند که به راحتی در برابر تمایز بین «طبیعت» تسلیم نمی شوند، پدیدار خواهد شد. و «فرهنگ» یا «بدن» و «ذهن».
آمدن رشته جدید مردم شناسی در دانشگاه
انسان شناسی در سال 1950 – به دلایل تاریخی و اقتصادی – به عنوان یک رشته عمدتاً در اروپای غربی و آمریکای شمالی پایه گذاری شد. تحقیقات میدانی به عنوان شاخصه همه شاخه های انسان شناسی تثبیت شد. در حالی که برخی از مردم شناسان سنت های “عامیانه” را در اروپا و آمریکا مورد مطالعه قرار دادند، بیشتر آنها نگران این بودند که چگونه مردم در محیط های غیر صنعتی خارج از این مناطق زندگی می کردند. این مطالعات دقیق از زندگی روزمره مردم در طیف وسیعی از شرایط اجتماعی، فرهنگی، تاریخی و مادی از جمله دستاوردهای مهم انسان شناسان در نیمه دوم قرن بیستم بود.
با شروع دهه 1930 و به ویژه در دوره پس از جنگ جهانی دوم، مردم شناسی در تعدادی از کشورهای خارج از اروپای غربی و آمریکای شمالی تأسیس شد. کارهای بسیار تأثیرگذار مردم شناسی در ژاپن، هند، چین، مکزیک، برزیل، پرو، آفریقای جنوبی، نیجریه و چندین کشور آسیایی، آمریکای لاتین و آفریقایی دیگر سرچشمه گرفته است. گستره جهانی انسان شناسی، همراه با گسترش چشمگیر پدیده های اجتماعی و فرهنگی که از مرزهای ملی و فرهنگی فراتر می روند، منجر به تغییر در کار انسان شناسی در آمریکای شمالی و اروپا شده است.
تحقیقات انسان شناسان غربی به طور فزاینده ای بر جوامع خود متمرکز شده است و مطالعاتی نیز در مورد جوامع غربی توسط انسان شناسان غیرغربی انجام شده است. در پایان قرن بیستم، انسانشناسی شروع به تبدیل شدن از یک بنگاه علمی غربی – و برخی گفتهاند، «استعماری» به شرکتی کرد که در آن دیدگاههای غربی مرتباً توسط دیدگاههای غیرغربی به چالش کشیده میشوند.